کد مطلب:315335 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:194

دکترها بچه ام را جواب کرده اند


خلق می داند كه در بهداری قرب حسین

دردها را بیشتر عباس درمان می كند



1- كتابی است به نام «خصائص العباسیه» چاپ قدیم در نجف اشرف. در آن كتاب یكی از كرامات و معجزات قمر بنی هاشم علیه السلام این گونه آمده:

در یكی از شهرهای هندوستان زن شیعه ای نقل می كرد:

یكی از هندوها همسایه ی ما بود. در یكی از عصرها بچه ی مریضش را كشان كشان طرف خانه اش می آوردند. از آنجائی كه همسایه ی ما بود، پیش او رفتم و گفتم: چی شده مادر!

گفت: بچه ام را دكترها جواب كرده اند و الآن بچه را به خانه می بریم.

زن شیعه می گوید: دلم به حال این مادر سوخت، همین كه گفت: بچه ام را جواب كرده اند اسم آقا ابالفضل علیه السلام به مغزم جرقه زد. گفتم: مادر! ما هم طبیبی داریم، این بچه ات را نزد طبیب ما ببر. او دارو می دهد و - ان شاء الله - خوب می شود گریه نكن!



[ صفحه 644]



گفت: بیا الآن ببریم.

گفتم: نه، شما بچه را به خانه ببرید، تا استراحتی بكند، من نصف شب می آیم و بچه ات را نزد طبیب خودمان می بریم، چون طبیب ما نصف شب مریض را معاینه می كند.

زن قبول كرد و بچه را به خانه ی خود برد.

من نصف شب به حسینیه ای كه به نام نامی علمدار امام حسین علیه السلام بود، آمدم. چون من مجاور حسینیه بودم، درب حسینیه را باز كردم كه كسی نفهمد زن هندو وارد عزاخانه ی امام حسین علیه السلام می شود.

من آن خانم را كمكش كردم و با هم بچه را كشان كشان وارد حسینیه كردیم. در هندوستان، افغانستان و مناطق جاهای دیگر مرسوم است كه علم و پرچمی به نام قمر بنی هاشم علیه السلام در وسط حسینیه نصب می كنند. ما این بچه را آوردیم و چند مرتبه پیرامون علم طواف دادیم و همان جا پهلوی علم خواباندیم.

وقتی این بچه خوابید، به مادرش گفتم: مادر! بریم بخوابیم، وقتی صبح زود - كه ان شاء الله - آمدیم این بچه را صحیح و سالم از اینجا می بریم.

مادرش را برای خوابیدن بردم، خودم دلم طاقت نیاورد، برگشتم درب حسینیه را كمی باز كردم، رو به علم قمر بنی هاشم علیه السلام كردم و عرض كردم: یا اباالفضل! مرا نزد این زن هندوستانی شرمنده نكن! من به او گفتم: دكتر ما خیلی حاذق است. ای قمر بنی هاشم! به عظمت مادرت زهرا علیهاالسلام شفای این بچه را از خدا بخواه كه من بتوانم طرف مادرش نگاه كنم.

اینها را عرض كردم و رفتم و خوابیدم. وقتی صبح از خواب بیدار شدم و نماز صبح را خواندم، قلبم اطمینان پیدا كرد كه شفای این بچه را مولایم از خدا گرفته



[ صفحه 645]



است، به همین جهت مستقیم به در خانه ی مادرش آمدم و با هم آمدیم و وارد عزاخانه ی امام حسین علیه السلام شدیم.

ناگاه دیدیم بچه صحیح و سالم شده و علم عباس علیه السلام را در بغل گرفته است و یا عباس می گوید.

مادرش بالای سرش آمد و گفت: بچه جان! خوب شدی؟

گفت: الحمدالله، خوب شدم.

گفت: چه دارویی بود كه این طبیب برایت داد؟

پسر گفت: داستان عجیبی دارم، همین كه شما مرا آوردید و در اینجا گذاشتید و در را بستید و رفتید، لحظاتی گذشت، دیدم اطراف این علم كرسی های نورانی گذاشته شد، آقایان مجلل و نورانی بالای این كرسی ها قرار گرفتند. آقایی از همه مجلل تر نشسته بود.

آقای دیگری از جایش بلند شد و خدمت آن آقای جلیل القدر آمد و به او سلام كرد. بعد از سلام عرضه داشت: یا جداه! یا رسول الله! امشب مهمان داریم، مهمان ما بیگانه است، ولی این زن شیعه ما را به عظمت مادرمان زهرا علیهاالسلام قسم داده است، شما دعا كنید كه خداوند این جوان هندوستانی را شفا عنایت كند.

در این هنگام دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دست ها را به دعا بلند كرد كه در حق این جوان دعا كند، ناگاه فرشته ای نازل شد و گفت: یا رسول الله! عمر این جوان به آخر رسیده، دعا نكنید!

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله رو به طرف قمر بنی هاشم علیه السلام كرد و فرمود: عباس جان! الآن فرشته ای نازل شد و گفت: برای این جوان دعا نكنید كه عمرش به آخر رسیده است.

تا قمر بنی هاشم علیه السلام این حرف را از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنید، اشك مباركش جاری شد و فرمود: یا جداه یا رسول الله! حالا كه این طور شده این بچه خوب



[ صفحه 646]



نمی شود، پس شما دعا كنید كه این لقب باب الحوائجی را از عباس بردارند و دیگر به عباس باب الحوائج نگویند.

تا این حرف را قمر بنی هاشم علیه السلام گفت: دیدم فرشته ای دوباره نازل شد و گفت: ای پیامبر خدا! حقت سلام می رساند و می فرماید: ما نمی خواهیم اشك عباس جاری شود، دعا كنید، خداوند عمر دوباره برای این جوان عنایت كرده است.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دست ها را به دعا بلند كرد و آقایان دیگر هم دست ها را به آمین بلند كردند و این آقایی كه واسطه من بود، دیدم دست هایش را به دعا بلند نكرده است.

از یكی از آقایان سؤال كردم: چرا این آقایی كه واسطه ی من بوده دست ها را بلند نكرده است؟

آن آقا فرمود: جوان! تو او را نمی شناسی، او قمر بنی هاشم علیه السلام است كه در روز جانسوز عاشورا دست هایش را از بدن جدا كردند. او دست در بدن ندارد.

وقتی دعای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله تمام شد، دیدم من مرضی ندارم و در خود احساس درد نمی كنم و این آقایان از نظر من ناپدید شدند.

بعد از این جریان همه ی خانواده ی او مسلمان شدند و الآن هم نسلشان در هندوستان باقی است و اینها را هندوهای عباسی می گویند. این هندوهای عباسی هر سال برای سیدالشهداء علیه السلام و قمر بنی هاشم علیه السلام عزاداری دارند.

«یا كاشف الكرب عن وجه الحسین علیه السلام اكشف كربی به حق أخیك الحسین علیه السلام».

و السلام علیكم و رحمة الله

28 سفر الخیر 1427 فروردین 1385

با عرض احترام، سید محمد جعفر صدر



[ صفحه 647]